همه چیز اومده جلوی چشمم. تمام زجر هایی که کشیدم.انتظار هایی که تموم نمیشدن.خود خوری ها، فریاد های ساکت درونی.
منم وایمیسادم جلوی پنجره.مثل امشب. با این تفاوت که سه تا درخت های کاج جلوی اتاقم و سر نبریده بودن اون موقع.
سرم جیغ میزد. انگار یک مار زرد خوشگل دور حلقم پیچیده بود. و من داشتم خفه میشدم. و از طرفی عاشق این خفگی.
سخت بود. سخت بود.
من چجوری دووم آوردم؟
کاش تمام اون شکنجه ها یک آدم میشد تا محکم ترین سیلی دنیا رو توی گوشش بزنم.
دلم میخواد ، نمیخواد. نمیدونم.
حس میکنم بین فاصله ی بین دو تا دنیا زندگی میکنم.
برزخ عجیبیه.
بیشتر از همه به خودم نزدییکم و از همیشه از خودم دورترم.
حس میکنم دلم میخواد یک دریا غم سر بکشم .
ادامه داره و من نمیدونم بعدش چی میشه.
ولی من همش میخوام بدونم بعدش چی میشه،تهش چی میشه.
من میخوام همه چیو بدونم،تا خیالم راحت باشه.خودخواهیه نه؟
دلم تنگ شده
برای آهنگ های قدیمیم.
انگار هم میخوام این باشم و هم میخوام از هیچی دل نکنم.
گاف ر گاف.
ت نون ه الف ی ی.
فکر میکنم به اندازه ی کافی سگ دو زدم.
ولی احتمالا لنگ سگ دو زدم
دیگه باید چیکار میکردم آخه.
احساس یک بانوی جوان فلج و دارم.
که تنها کاری که میتونه بکنه زل زدن به دریای غمگین پشت پنجره ست.
شاید بتونه بوی گلی رو هم استشمام کنه.
و اگر پرستاری مهربان داشته باشه، شاید هم کمی قهوه به خوردش بده.
درباره این سایت